شخصیت حاج آقا/ صادق هدایت

تو دوران سنی ما، یعنی دهه پنجاهی ها کتاب خوانی روی بورس بود و اینهمه اینترنت و ابزار آلات پیشرفته وجود نداشت، باید کتاب رو دستت میگرفتی تا حسش کنی و بتونی باهاش ارتباط برقرار کنی، اونوقت بود که از لمس کاغذ و ورق زدن صفحات لذت میبردی. تو سن 14/15 سالگی بچه های دهه چهل و پنجاه تو کوک کتابهای خاطره انگیزی بودیم. اونموقع اوج کتابهای دکتر شریعتی بود و مطهری، از مایک هامر گرفته تا شرلوک هولمز و رمانهای داغ ر.اعتمادی. اوج شهرت رمانهای برباد رفته مارگرت میچل با اون شخصیت جذاب اسکارلت اوهارا و نقش جدی رت باتلر بود، از سه رفیق ماکسیم گورکی تا کتابهای صادق هدایت، اونموقع میگفتند هر کی بوف کور صادق هدایت و مسخ کافکا رو بخونه میل به خودکشی پیدا میکنه، اما من چند بار خوندمش و همچین تاثیری هم روم نذاشت، البته هنوز هم درگیر شخصیت پیرمرد خنزرپنزری هستم که اونموقع تو ذهنم مجسمش میکردم، داستانهای صادق چوبک، سنگ صبور و روز اول قبر واقعا آدم رو به چالش وا میداشت، با کتاب شوهر آهو خانم و نوشته های محمود افغان و طنزهای بی نظیر عزیز نسین هم خیلی حال میکردیم، خصوصا بچه های آخر زمان و پخمه ... عشقمون این بود که تا پنج صبح بشینیم و صد سال تنهائی مارکز رو بخونیم، یه سرک هم تو کتابهای جن گیری و تفسیرهای اریک فن دنیکن میکشیدیم که میگفت: چند کشور بزرگ گروهی میمون رو میبرن تو یه سیاره دیگه و راه و روش تکامل رو به طور نا محسوس در اختیارشون میگذارن، و معتقدن که بعدها ما انسانها میشیم خدای اونها، و این احتمال هم هست که برای ما انسانها هم همچین اتفاقی افتاده باشه و اصلا خدائی به این شکلی که ما تصور میکنیم وجود نداشته باشه... پدرم به خاطر همین چیزا با مطالعه غیر درسی ما مخالفت میکرد، میگفت این کتابها مغزتون رو شستشو میده، اما ما با این کتابها به خدا هم گیر میدادیم و با کارلوس کاستاندا و تعلیمات دون خوان مغز خودمون رو میترکوندیم...

یکی از کتابهای روی بورس اونموقع حاجی آقا نوشته صادق هدایت بود، که گاهی وقتها تیکه هائیش رو توی فضای مجازی میبینم که دست به دست میشه، اکثرا نصیحتهای حاجی آقا به پسرش رو به اشتراک میگذارن، فکر کردم که بد نیست یه خلاصه ای از شخصیت حاجی آقا رو به طور خلاصه بازنویسی کنم تا دوستان بدونند که چه جور شخصیتی این فرازها رو بیان میکنه... امیدوارم که خوشتون بیاد...

پدر حاجی ابوتراب مشهدی فیض الله در بازارچه زعفران باجی دکان تنباکو فروشی داشت. سال قحطی کلی مال حرام و حلال را زیر و رو کرد و پشت خودش را محکم بست. یک سفر هم به مکه رفت و پولش را حلال کرد و برگشت و در آخر هم در سن نود و سه سالگی از شدت خست و لئامت مرد، به این معنی که قولنج شد و حکیم باشی برایش نسخه نوشت،، او هم از دوای مالیدنی که در خانه داشت خورد و مرد...

حاجی ابوتراب در ماه ذیحجه، شب عید قربان حاجی و حاجی زاده به دنیا آمده بود. اگر چه هشتاد و نه سال از عمرش میگذشت و یادگار زمان ناصرالدین شاه بود، اما نسبت به سنش هنوز شکسته نشده بود و خیلی جوانتر مینمود. قیافه او با وقار و حق به جانب بود. کله مازویی، گونه های چاق و پر خون، فرق طاس و موهای تنک رنگ و حنا بسته داشت و همیشه ته ریش سفید و زبری مثل قالیچه خرسک به صورتش چسبیده بود. سبیل کلفت صوفی منشانه ای زیر دماغ تک کشیده اش مثل چنگک آویزان بود و چشمهای مثل تغارش که رگه های خون در آن دویده بود، زیر ابروهای پرپشتش غل غل میزد. وقتی که در خانه شبکلاه به سر میگذاشت، کله اش شبیه گلابی میشد و غب غب کلانی که زیر چانه اش موج میزد، سرش را بدون میانجیگری گردن به تنش میچسباند. بالای پرکهای گوشش را که همیشه زیر کلاه میگذاشت، صاف و نازک شده بود و دندانهای عاریه اش که هر وقت میخندید، یک پارچه مثل طلای چرک بیرون می افتاد، قیافه اش را تکمیل میکرد. بالاتنه حاجی بلند و پاهایش کوتاه بود، به همین جهت وقتی که نشسته بود، میانه قد و زمانی که راه میرفت کوتاه جلوه میکرد، اما از پشت سر کمی خمیده بود و قوز داشت. با وجود درآمد هنگفتی که از املاک و مستغلات و دکان و حمام و خانه های اجاره ای و معاملات بازار و کارخانه کشبافی و پارچه بافی اصفهان و کارچاق کنی های کلان داشت و حتی با سفرای ایران در خارجه مربوط بود و اجناس قاچاق معامله میکرد، هر روز جیره قند خانه اش را میشمرد و بار و بندیل صیغه هایش را وارسی میکرد.
بیلان زندگی زناشوئی حاجی عبارت بود از شش زن طلاق گرفته و چهار زن که سرشان را خورده بود و هفت زن دیگر که در قید حیات بودند و اهل بیت او را تشکیل میدادند. زن اولش اقلیمه تریاک خورد و مرد، حاجی هم نامردی نکرد و همه دارائی اش را بالا کشید. یکی سر زا رفت، یکی از پشت بام پرت شد و آخری هم حلیمه از دل درد کهنه مرد. آنها هم که طلاق گرفتند، مهر خودشان را حلال و جانشان را آزاد کردند. میان زنده ها این دو صیغه ای آخری، منیر و محترم که جوان و بچه سال بودند افکار حاجی را سخت پریشان میکردند. منیر زیاد به خودش ور میرفت و خیلی چاخان و سرزبان دار بود، حتی وقاحت را به جائی رسانده بود که جلو اهل خانه همیشه ادای حاجی آقا را درمیاورد و شعرهای بند تنبانی در هجو حاجی میخواند. محترم هم یک بچه دو ساله داشت و حالا باز شکمش بالا آمده بود، در صورتی که بعد از کیومرث شانزده سال میگذشت که حاجی بچه اش نشده بود.

این پیشامدها تاثیر بدی در خلق و خوی حاجی کرده بود، به همه کس بد گمان بود و تصور میکرد همه دست به یکی کرده اند تا کلاه سرش بگذارند. با خشونت هرچه تمامتر از اهل خانه زهر چشم میگرفت و خیلی زود عصبانی میشد، حتی زبیده را که بی اجازه او از ترشی پیاز برداشته بود، حاجی چنان با عصا به مچ پایش زد که هنوز میلنگید. فلسفه انتخاب هشتی خانه به همین دلیل بود تا در هشتی بشیند و کشیک زنهایش را بکشد، اشخاصی را که وارد یا خارج میشدند وارسی میکرد.

اما با این حال حاجی در مقابل زن بی طاقت میشد و با وجودی که اندرونیش همیشه پر از صیغه و عقدی بود، هر وقت زنی را میدید که طرف توجهش واقع میشد (و عموما این زنها خاله شلخته و چادر نمازی مچ پا کلفت و ابرو پاچه بزی بودند) چشمهایش کلا پیسه میشد، نفسش به شماره می افتاد، آب توی دهانش جمع میشد و له له میزد و خون توی سرش میدوید....


اما از همه مهمتر دلبستگی حاجی به پول بود، پول معشوق و درمان و مایه لذت و وحشت او بود و یگانه مقصودش در زندگی بشمار میرفت. از اسم پول، صدای پول، شمارش پول، دل حاجی غنج میرفت و بی تاب میشد. او پول را برای پول بودنش دوست داشت و میپرستید و تمام وسایل را برای به دست آوردن آن جایز میدانست، مثل اینکه در عالم ذر مقدر شده بود که وجود حاجی برای اندوختن و پرستش این وسیله قراردادی بوجود بیاید.

برای روز مبادا حاجی به مذهب هم معتقد بود، (اگر چه خودش میگفت کسی از آن دنیا برنگشته) اما مثل عقاید سیاسی اش به آن دنیا هم اعتقاد محکمی نداشت و میگفت: مگر با پول نمیشود حج و نماز و روزه را خرید؟ پس هر کس پول داشت دو دنیا را داشت. اما مذهب را برای دیگران لازم میدانست و به ظواهر میپرداخت، به همین علت هم در ماه محرم توی تکیه ها و حسینیه ها و مجالس روزه خوانی در صدر مجلس جا میگرفت. هر وقت هم گذارش به مسجد می افتاد، دست وضوئی میگرفت و یک نماز محض رضای خدا میگذشت. سالی یک بار هم پول خمس و زکاتش را به دقت حساب میکرد و یک چک چند صد تومانی مینوشت و داخل پیت خرما ( که از املاک جنوبش میفرستادند) میگذاشت . آن وقت حجه الشریعه را احضار میکرد و پیت خرما را از بابت خمس و زکات به او میداد تا بفروشد و یا عین خرما را به فقرا بدهد، بعد در همان مجلس بهانه میآورد که: من عیالوارم، بچه ها دیدند و دلشان خواسته، توی خانه باشد بهتر است... و خرما را فی المجلس به نرخ روز حساب میکرد و پولش را که عموما از ده تومان زیادتر نمیشد، به حجه الشریعه میپرداخت و بعد چک خود را درمیآورد و باطل میکرد. حاجی دلش خوش بود که به این وسیله خمس و زکاتش را داده است، گیرم این خرما در بازار خرید و فروش بشود و چک به دست ناشناسی بیافتد، خودش آنرا خریده و در ضمن ادای فریضه هم کرده است.

حاجی آقا پند و اندرزهائی را که در دوره زندگیش به محک آزمایش زده بود و شاید عصاره ای از کتاب موهوم اخلاقی اش بود که وعده تالیفش را میداد و تمام فلسفه حاجی در آن خلاصه شده بود را به خورد پسرش کیومرث میداد و میگفت:
توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛ اگر نمی‌خواهی جزو چاپیده‌ها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی، سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه می‌کنه و از زندگی عقب می‌اندازه، فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن، چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافی است، تا بتوانی حساب پول را نگه ‌داری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه.
باید کاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من می‌شنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری، سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا می‌توانی عرض اندام بکن، حق خودت را بگیر، از فحش و تحقیر و رده نترس، حرف توی هوا پخش می‌شه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پررو، وقیح و بی‌سواد؛ چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد، تا کار بهتر درست بشه...
اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرفها دکانداری است،اما باید تقیه کرد، چون در نظر عوام مهمه، برای مردم اعتقاد لازمه، باید به آنها پوزبند زد وگرنه اجتماع یک لانه افعی است، هر کجا دست بگذاری میگزند. باید مردم مطیع و معتقد به قضا و قدر باشند، تا با اطمینان بشه از گرده آنها کار کشید. چیزی که مهمه طرز غذا خوردن، سلام و تعارف، معاشرت، لاس زدن با زن مردم، رقصیدن، خنده های تودل برو و مخصوصا پر روئی را یاد بگیر. نان را به نرخ روز باید خورد، سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هر کس و هر عقیده ای موافق باشی تا بهتر بتونی قاپشان را بدزدی. کتاب و درس و اینا دو پول سیاه نمی ارزه، خیال کن تو سر گردنه داری زندگی می‌کنی، اگر غفلت کردی تو را می‌چاپند فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند کلمه‌ی قلنبه یاد بگیر، همین بسه. عمده مطلب پوله، اگه توی دنیا پول داشته باشی، افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همه چیز داری. عزیز بیجهت میشی، میهن پرست و باهوش هستی، تملقت را میگویند و همه کار هم برایت میکنند، پول ستارالعیوبه.
اگه پول دزدی بود میتوانی حلالش بکنی و از شیر مادر حلال تر میشه، برای آن دنیا هم نماز و روزه و حج را میشه خرید، این دنیا و آن دنیا را هم داری، کسی که پول داشت همه اینها را داره و کسی که پول نداشت، هیچکدام را نداره...
حاجی آقا / صادق هدایت
بهنام گلستانی



نظرات